غزل مرثیه ها گفته خداوند
عاشقان مست نشستند بگویند از تو
که غزل مرثیه ها گفته خداوند از تو
شاعری امده از عشق تو اغاز کند
واژه درواژه در این معرکه پرواز کند
قصه این استقاف که از قافله زن ها ماندند
سر به سربال گشودند وبدن ها ماندند
قصه این است که ازشاخه ی گل ها کم شد
حر به دستان تو یک بوسه زد و ادم شد
قصه این است خدا خواسته تنها باشی
گل پرپرشدی حضرت زهرا باشی
ساقی خیمه ی تورفت به دریا نرسید
به پریشانی موهای تو دنیا نرسید
کودکی خیره به چشمان عمو بود که رفت
زیر لب زمزمه می کرد :خدایا نرسید
باد می خواست جهان اب شود اتش شد
مشک می خواست مسیحا شود اما نرسید
ناگهان شب شد وماه تو به صحرا نرسید
نیزه در نیزه به دلتنگی لیلا نرسید
عاشقان مست نشستند بگویند از تو
قرن ها وصف نگاهت به غزل ها نرسید
خسته ای ,تشنه لبی ,ماه نداری دیگر
تا کمی گریه کنی چاه نداری دیگر
پدرت امده امروز به استقبالت
امده باز به یک بوسه بگیرد خالت
شاه شمشاد قران خسروه شیرین دهنان
مثل اواز تو هرگز نشنیدست جهان
پسرم گرچه نگاهت پراز فریادست
بشکن پنجرها را که جهان بر باداست
نقل هفتاد دوتن نیست ,جهان تا باقی ست
هرکه در راه تو بی دل بشود ازاداست
زمزم ناب گوارای لب یارانت
بعد ازاین هر بهشت است حسین ابادست
صبح وقتی که نباشی همه جا تاریک است
شب که با نور تو اذین بشود میلاد است
پسرم رابطی اسم توخون خد ا
اتحادی ست که از عهد قدیم افتاداست
غرق خون گشتی وافلاک عزادارت شد
دیدم از دور چه بی دست علمدارت شد
دیدم از دور چه امد بر سر اهل حرم
خواهرت هست نخورغصه ی دنیا پسرم
عشق تا خواست کمی فرصت لبخند از تو
شاعران مست نشستند بگویند از تو